هویج بستنی



وقتی بچه بودم از مادربزرگ میشنیدم که دلم شور افتاده» و بر همین اساس فکر میکردم چیزی که تجربه میکنم یک دلشوره ی طبیعی است: اینکه پایین قفسه سینه ام گودال سیاه و بزرگی باز میشود و تمام من هری میریزد تویش! جهان برای یک ثانیه تاریک میشود و من میترسم. بله. لابد دلشوره است. 
بعدترها، سعی میکردم خودم را توجیه کنم که حس ششمی دارم و فاجعه را قبل از وقوع حس میکنم. دغدغه ام در ان سن روابط فاطمه و مهیار بود. حتی روز و ساعت این دلشوره ها را حفظ میکردم تا بعدا از فاطمه بپرسم ایا در ان زمان اتفاق بدی افتاده بوده؟
در همین حین، پرسش اخرم قبل از خروج از مطب هر دکتری این بود که ایا میداند چرا دست های من عرق میکند؟
تا روزی که دیدم دختر عمه ام هم مدام دستمال دستش است و میگفت این تعریق دست ها ارثی است. (بنده از همینجا خار و مادر ژن های خانواده مان را میبوسم)
میرسیم به دوره دبیرستان. اخر هفته ها همه خانواده ام در خانه مادربزرگ جمع میشدند ولی من نه. چون هر شنبه امتحان ریاضی داشتم. کتاب و دفتر و بطری اب را دور خودم ردیف میکردم و مینشستم کف پذیرایی. سعی میکردم بخوانم، نمیتوانستم تمرکز کنم، دست هایم عرق میکرد، اب میخوردم، دستشویی ام میگرفت، پرخوری عصبی میکردم. دوباره سعی میکردم بخوانم. زیر بغل هایم خیس خیس میشد، دوباره دستشویی. یک سیکل مصیبت بین دستشویی، اشپزخانه و کتاب! اخر هفته هایم به معنی واقعی کلمه کثافت بار بودند. من بالای کتاب جان میکندم. به معنی واقعی کلمه. 
حالا که خانه مادربزرگی وجود ندارد و دو نفر از جمع خانواده کوچکم هرگز قرار نیست کنار بقیه باشند، خوب میدانم بزرگ ترین حسرت زندگی ام چیست. 
بعدها، فهمیدم علاوه بر ان سیاه چاله ی زیر قلب و تعریق، در مواقع دلشوره (!) ضربان قلبم شدید میشود و تنگی نفس میگیرم. برای همین تنگی نفس هم بود که وقتی با مامان و بابا و خاله رفته بودیم لوستر بخریم نتوانستم توی مغازه بمانم. وقتی رفتم بیرون تا هوا بکشم، شنیدم مادرم میگفت: اینم از بچه هامون! شانس منه دیگه!
دبیرستان به اخر رسید و سال کنکور، عمق فاجعه بود. به وضوح روزهایی را خاطرم هست که به تخت خوابم مثل بمب ساعتی نگاه میکردم و غروب خورشید، نوید ورود من به شکنجه گاه بود: از خوابیدن وحشت داشتم. 
نصفه شب در حالی از خواب میپریدم که خیس عرق بودم، نفسم بالا نمی امد، قلبم توی حلقم میزد و یک سیاهچاله عمیق ته دلم مرا میبلعید! این دیگر عمق فاجعه بود.
اما! گل سر سبد جمع و چیزی که در تمام این سالها حضور داشت! از همان بچگی، وسایلم را جا میگذاشتم. دبستانی که بودم کاپشن نوی زیبایم را روی موتور سر کوچه مدرسه جا گذاشتم، نوجوان که بودم همیشه نصف وسایل زندگیام توی سبد گمشده های باشگاه بود، همین چند وقت پیش هم ساعتم را خانه بردیا و عینکم را خانه ارش جا گذاشتم. این امکان وجود دارد که وقتی صحبت میکنید، حرف های شما را بشنوم، ولی گوش ندهم. برای همین نباید یک لیست بلند بالا را برای من بخوانید تا بخرم یا انجام بدهم یا هر چه. چون فراموش میکنم. چیزهای بسیار زیادی را فراموش میکنم چون تمرکز حواسم کم است. 


ایا از چسناله های درون پست خسته شده اید؟
ایا کنجکاوید بدانید که اکنون با اضطراب خود چه کرده ام؟ 
ایا من به یک گنج طلایی درمان اضطراب دست یافته ام؟
نقش روان شناس زیبایم در روند اضطراب من چه بود؟
در پست بعدی با ما همراه باشید.
ادامه دارد.

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

mgkif آستر خودرو رویای فیلمسازی یک دهه 60 از زندگی صدای نسل سوم نوشته هام درس و مشق | انشا ,مثل نویسی و جواب فعالیت ها معرفی سایت پروژه دانلود روزهای دکتر تمام وقت طراحی سایت ، سئو ،تبلیغات در گوگل